عکس مهمونی خونه خواهر شوهر
فاطمه
۳۷
۶۴۳

مهمونی خونه خواهر شوهر

۴ اسفند ۹۸
کلافه بودم و روزهای خونه پدری مثل برق و باد از جلو چشمم می گذشت.دلم برای مدرسه رفتن و با دوستان بودن تنگ شده بود.دلم میخواست برم دانشگاه و درس بخونم همش فکر میکردم درسم ک تموم شد میرم سرکار و وقتی برای خودم کسی شدم ازدواج میکنم تا یک ازدواج موفق داشته باشم اما همه این کارها و آرزوها با کار اشتباه بابا نابود شد.پنج ماه گذشت و روز موعود رسید.اون روز صبح رفتم آرایشگاهی که زنعمو انتخاب کرده بود و من ازشون متنفر بودم. انقد بداخلاق و عصبی بودم که مدام آرایشگر ازم میپرسید چته؟؟دلم میخواست همون طوری فرار کنم و از اون شهر برم.سه ساعت بعد من اماده بودم و روبروی آینه ایستاده بودم دلم پر از غصه بود و داشت میترکید به خودم نگاه کردم قشنگ شده بودم دفعه اولی بود ابرو بر میداشتم و آرایش میکردم .از چهره قشنگ و پر آرایشم قند توی دلم آب شد به خودم گفتم:مریم حالا که قراره ازدواج کنی و کاری ازت بر نمیاد پس زندگی رو به کام خودت تلخ نکن.شاید محمد واقعا دوست داره.سعی کردم خودم برای خودم حرفهای قشنگ بزنم و قلبم رو آروم کنم.محمد اومد دنبالم ماشین عمو دستش بود وقتی سوار ماشین شدم بهش لبخند زدم اما جواب نگاهم رو به سردی داد.تو راه کلامی باهم حرف نزدیم تا رسیدیم محضر ماجشن نداشتیم یک مراسم محضری ساده بود. همش منتظر بودم بهم بگه چقدر قشنگ شدی اما حرفی نمیزد.
صداش کردم: محمد
نگام کرد و گفت: بله
گفتم: منم راصی نبودم مثل تو.هزارتا فکر و برنامه داشتم اما.....
گفت: مهم نیست...باید با شرایط جدیدهر دو کنار بیایم.اونا خواستند و من و تو کاره ای نبودیم.
یکم گذشت و گفت: چقدر تغییر کردی....
گفتم : زشت شدم...
شونه هاشو بالا انداخت و چیزی نگفت. دلم گرفت..چه فکرایی که نمیکردم وچی شد.یک ساعت بعد من و محمد زن و شوهر عقدی ورسمی هم بودیم و همه چیز تموم شده بود.لحظه عقدمون انقدر برام گنگ و نامفهوم و عجیب بود که حتی درست و حسابی یادم نمیاد.انگار بین خواب و بیداری بودم.مامان زیر گوشم زمزمه کرد:نگران نباش مامان بله رو که بگید خدا مهرتون رو به دل هم میندازه و من در جوابش لبخند زدم و سکوت کردم.همگی همراه ما تا خونه بخت من اومدند.بابا بیشتر از چهارتا تیکه وسیله نتونسته بود بخره و اونایی رو هم که داده بود از دور اندیشی مامان و خریداش تو گذشته بود.بقیه خونه را محمد وسیله گذاشته بود یا خالی بود....هر چی بود که برای شروع زندگی بد نبود.همه اومدن تو خونه و دورتادور نشستند بیشتر شبیه مجلس ختم بود تا عروسی دلم می خواست حداقل برای دلخوشی من و محمد که شده یکی بلند بشه و آهنگی بذاره و شادی کنند اما.....
...